این روزها آدم لحظه شماری می کند برای شب های قدر...
برای بغض لرزان و چشم های خیس تو...این روزها می آید و می رود... آدم دلش می خواهد...
بگذریم... التماس دعا
با نام کوچکم صدایم کن
تا
بزرگ شوم
قد بکشم
از پلکان ابرها بروم بالا
اوج بگیرم تا آسمان ها
نام کوچک من
تبلور عشق است
عشق آدم را شاعر می کند
تو برایم شعر بخوان
و نگاهم کن
بگذار با نگاه تو
از طراوت شوری شاعرانه
سیراب شوم
هزار نوبت اگر خاطرم بشورانی
از این طرف که منم همچنان صفایی هست
“ماهی ها به جز آب چه می دانند؟ تمام زندگی شان آب است. وقتی ماهی از آب جدا شود، روی زمین بیافتد، تازه زمینی که آرام تر از دریاست، شروع می کند به تکان خوردن. ماهی دست و پا ندارد! وگرنه می شد نوشت که به نحو ناجوری دست و پا می زند. تنش را به زمین می کوبد. گاهیی به اندازه ی طول بدنش از زمین بالاتر می رود و دوباره به زمین می خورد. ستون مهره هایش را خم و راست می کند. مثل فنر از جا می پرد. با سر و دمش به زمین ضربه می زند. به هوا بلند می شود. با شکم روی زمین می افتد و دوباره همین کار را تکرار می کند. اگرحلال گوشت باشد و فلس داشته باشد، در طی این بالا و پریدن ها مقداری از فلس هایش از پوست جدا می شود و روی زمین می ماند البته بعضی ماهی گیرها اشتباه می کنند و روی شکم ماهی سنگ می گذارند تا بالا و پایین نپرد! علم می گوید ماهی به خاطر دور شدن از آب به دلایل طبیعی، می میرد. اما هر کس یک بار بالا و پایین پریدن ماهی را دیده باشد، تصدیق می کند که ماهی از بی آبی به دلیل طبیعی نمی میرد. ماهی به خاطر آب خودش را می کُشد! ”
از کتابِ اِرمیا اثر رضا امیرخانی
انسانها این حقیقت را فراموش کردهاند،
اما تو نباید فراموشش کنی.
تو تا زندهای نسبت به چیزی که اهلی کردهای مسوولی!
(شازده کوچولو - آنتوان دو سنتاگزوپری)
که سر بگذارم به شانه ی تو...
وقتش رسیده کنجی بنشینم، پاهایم را دراز کنم
و آرزوی مرگ داشته باشم
فَأَتَمَنَّى عَلَى اللَّهِ الْمَوْتَ