از ذلت سوال کسانی که واقفند
مهلت به لب گشودن سائل نمی دهند
منتهای مراتب به انتهای بودنش رسیده بود، اما اشک نمی ریخت و پنهان پشت لبخندی که درد می کرد...
هرکس به تماشایی، رفتند به صحرایی
ما را که تو منظوری، خاطر نرود جایی...
خیلی ربطی ندارد. یادم افتاد به پس و پیش کردن کلمات. شاید شور جوانی... حالا این جور نیست دیگر... چند تا حرف ساده مثل آن چه تو می گویی بی رنگ، بی ایجاز... بی تکلف... دوست داشتنی ان مثل خودت... همین ها کافی ست تا پادشاهی کنم...
من فکر می کنم خدا در خلق چشم های تو، رو به بداهه سازی آورده باشد. بداهه ساز، باید به تعداد کافی نقش و رنگ در ذهن داشته باشد تا بتواند با استفاده از این نقش ها و به کمک خلاقیت و ذوق شخصی خویش به خلق اثر بپردازد. ضربات پر انرژی قلم نقاشی و قدرت انتزاع...
این را آن شب گفتی، یادم مانده و این روزها زمزمه اش می کنم:
شیوه چشمت فریب جنگ داشت
ما ندانستیم و صلح انگاشتیم...
پ.ن: موسیقی زمینه، بداهه نوازی است.
صبح از خم گیسوی آشفته ی تو نفس می کشد....
همین که پلک می زنی پرنده ها در آسمان تکثیر می شوند...
تلخ کامی هایت هم، عشق است...
واستغفرک من کل لذة بغیر ذکرک...
روی خوبت آیتی از لطف بر ما کشف کرد
زان زمان جز لطف و خوبی نیست در تفسیر ما
الیه یصعد الکلم الطیب... (فاطر-10)
شاید روزی برایم تعریف کنی که چقدر سرمستی و رونده، آدمی به امید زنده است... امیدوارم به عمر ما وصلت دهد... جز این هیچ ندارم بگویم. مابقی همه فرعیات است و حاشیه... تصدقتان!
اقرار می کنم تمام این کلمات افسارگسیخته وحشی را اینجا می گذارم به پای زنی که تعریفش را ماه تکلیف کرده برمن