وَابْیَضَّتْ عَیْنَاهُ مِنَ الْحُزْنِ
گفتی روزی بر خواهم گشت
-مـن-
به انتظار آمدنت نشسته ام
نگاه کن!
این دلتنگی و فراق و سوی چشم ...
و این بهاری که بی تو گذشت...
دلم برای هم آغوشی صمیمی تنهایی مان
برای نوازش
برای صدا کردن های تو
برای حرفهای خوب ...
تنگ شده
صدایم کن !
دلم برای دوست داشتن های بی انتها
برای شب های تا صبح ... بدون خواب
برای خودم
برای خودت
پنجره ها و مهتاب
تنگ شده
صدایم کن !
نیکی فیروزکوهی.
به کمالِ عجز گفتم، که به لب رسید جانم
به غرور و ناز گفتی: تو مگر هنوز هستی؟!
فُروغی بَسطامی
بدا به حالت ان مجرمی که روز حساب
به قدر یک شب هجر تواش عذاب کنند *قاآنی
نمی دانم کی
این لحظات بی تو بودن
تمام خواهد شد....
کوتاه بیا !
عمرم به نیامدنت قد نمی دهد...
مهتاب!
موسی می شوم و
تا همیشه دنیا هم بخواهی،
صبر می کنم!
فقط
خضر نشو!
من از حدیث دوری از تو،
می ترسم . . .
*سید علی صالحی
روزگار نکبتی شده ؛ آن قدر که آدم دلش میخواهد مدام به خاطره هاش چنگ بیاندازد و آنجاها دنبال چیزی بگردد. عطر یاس - عباس معروفی
-------------------------------
سی و پنج سال سخت گذشت. شبیه به هم و عاری از حیات... درست مثل خودی که یاد گرفته تکدی گری نکند... هم عاشق باشد هم معشوق... و بگذارد هرکس هرچه می خواهد بگوید و در تاریکی گم شود.
... چه گفتم؟ اهمیتی ندارد
شب فراق تو هر شب که هست یلداییست*
*سعدی
*سیدعلی صالحی
اگر مُرده ای، بیا و مرا بــبَر...
و اگر زنده ای هنوز...
لااقل خطی، خبری ، خوابی ، خیالی...
بی انصاف...!