هوای گریه با من...
پ ن:
گفت قصه حلاج که این دیگران در زبان انداخته اند، یخ از آن میبارد. آن حکایت، کسی را خوش آید که همان حال دارد.
می گویند کوچه های شهرِ من، تنگ و پیچ در پیچ با نظمی ارگانیک عمود بر ساحل، به نحوی شکل گرفته که هر باد تنبلی را وادار به حرکت تا انتهای کوچه می سازد. به نظرم باید مساله ی مهمتری وجود داشته باشد. شاید کوچه های تنگ و باریکِ بدونِ بن بست، ساکنین را وادار می سازد لابلای این رفت و آمدها به ناچار رودر روی هم قرار گیرند.... محصوریت، حریم ها و عرصه های اجتماعی رعایت شده در این استخوان بندی، در نهایت باعث پایداری اجتماعی می گردد.
سوگند به خورشید و تابندگىاش (شمس-آیه یکم)
خداوند مژگانت را بلند کند تا گل ها بشکفد...
پ.ن: چرا من فکر می کنم تو باید متولد اردیبهشت باشی؟!
دانشمندان ضمن صرف وقت و هزینههای بسیار تا حدودی توانسته اند به علل درد، مکانیسم ایجاد آن و راه های مقابله و تسکین درد پی ببرند، با وجود این هنوز ابهامات زیادی در مورد این حس آزاردهنده وجود دارد.
درد احساس نامطلوب و تجربه ی روحی ناخوشایند است که می تواند با آسیب واقعی یا بدون آن باشد.
نمی دانم چرا بعد از گذشت این چندماه حالا کم کم جای مشت و لگد و باتوم ها، شروع به درد گرفتن کرده اند... حالا پس از این همه مدت درد مشت و سیلی هایی که به سر و صورتم خورده بود دارد به سمت مغزم حرکت می کند. الان تازه یادم افتاده که بوی مشمئز کننده و متعفنی که فضای بازداشتگاه را گرفته بود از دهان همان مامور مواجب بگیر نظامی بود که همه حقارت و کوچکی دولتش را همراه با فحش ، ناسزا و تهمت در اتاق می پراکند.
حکم دادگاه امروز برایشان صادر شده بود... تبرئه!
پ.ن:
زینب (س) بود که می گفت: به خدا سوگند به جلال ما هرگز نخواهى رسید و لکه ننگ این ستم را از دامن خود نتوانى شست ، راى و نظر تو بى اعتبار و ناپایدار و زمان دولت تو اندک و جمعیت تو به پریشانى خواهد کشید.
در آن روز که هاتفى فریاد زند : الا لعنه الله على القوم الظالمین و الحمدالله رب العالمین ... خود او بر ما نیکو خلیفه اى است و او مهربان ترین مهربانان است و فقط بر او توکل مى کنیم.
برداشته نصف شب آمده می گوید گوسفند بیچاره از صبح تا حالا لب به غذا نزده! یه شربتی ، قرصی چیزی ... هاج و واج فقط نگاهش می کنم!
توی راه پله ها که دارد بر می گردد می شنوم که با لهجه ی روستایی اش می گوید "بعدِ ده ، دوازده سال درس خواندن هنوز نمی فهمه این زبون بسته چه مرگشه، مرتیکه ی ..."
مرتیکه ی ...! را هم بلند تر گفت، شاید می خواست من هم بشنوم... عاشقانه ترین جمله ای بود که این روزها در مورد خودم شنیده بودم، برای همین هم چیزی نگفتم...
حرف بی ربطی نبود، یادم افتاد خودم هم از صبح تا حالا لب به غذا نزده ام...
1- آرشه ناله ای می کند و راه می افتد... دلم سه گاه می خواست... دستم بعد از این همه سال یاری نمی دهد... خارج می زنم.... این را از رفتار مادرم متوجه می شوم صدای ساز زدن من برایش گوش خراش بود. بلند شد و رفت...
دلم سبک شدن می خواهد... سبک و رها... مثل آن موقع ها... مرا پرت کنی بالا و من بترسم که در این بالا پایین رفتن ها آخرش با مخ بخورم کف حیاط... جیغ بزنم و داد و گریه و تو هی مرا بیشتر پرت کنی به سمت آسمان... از تو چه پنهان شب های زیادی خواب دیدم که خورده ام کف حیاط و مغزم متلاشی شده... بعد همه محتویاتش را جمع و جور کرده اند و به زور چپانده اند توی سرم... روزی که آمدی آن جور تکه تکه شده.. نگاهم افتاد به بالاتنه ات که متلاشی شده و هیچ جور نتوانسته اند جمع و جورش کنند... تو که مثل من ترسو نبودی... همیشه آرزو می کردی سرت متلاشی شود... بی سر... فکر کردی پرنده شدن به همین راحتی است... آن هم من؟... ترس بود یا دلبستگی ام به این دنیا که التماس می کردم بگذاری ام زمین.... آخر مرد حسابی اینجوری که نمی شود پرنده شد... حساب خودت را کرده بودی که بال داشتی و رفتی تا در سماع پروانگی هایشان، شمع جمع باشی... و یادت رفت قول دادی هرجا رفتی من را هم با خودت ببری...
من حوصله ندارم بنشینم این جا...من که پرنده نیستم ... پرنده تو بودی ... من همان چرنده ام...
2- دلم برای تو هم تنگ می شود... هی بهانه می آورم بودن ات را، و جز این آرزویی نیست... من می گویم دلبسته ات نخواهم شد، تو باور نکن!... اما مرنجان دلم را که این مرغ وحشی... باور کن به مولا!
ایها العزیز!
مسنا و اهلنا الضر
و جئنا ببضاعته مضجئه
و اوف لنا الکیل
و تصدق علینا!
حافظ خواندن ات را دوست دارم... آرزوهای خام کودکانه ی خودم را هم...
یادت باشد آتشی که بر افروخته ای جز خاکستری از من باقی نخواهد گذاشت...
مرده من و زنده تو!...همین. همه ی حرف ها همین است...
پ.ن: این یادها باید جایی ثبت می شد.
سالار عقیلی می خواند...