سفارش تبلیغ
صبا ویژن

برداشته نصف شب آمده می گوید گوسفند بیچاره از صبح تا حالا لب به غذا نزده! یه شربتی ، قرصی چیزی ... هاج و واج فقط نگاهش می کنم!
توی راه پله ها که دارد بر می گردد می شنوم که با لهجه ی روستایی اش می گوید "بعدِ ده ، دوازده سال درس خواندن هنوز نمی فهمه  این زبون بسته چه مرگشه، مرتیکه ی ..."

مرتیکه ی ...! را هم بلند تر گفت، شاید می خواست من هم بشنوم... عاشقانه ترین جمله ای بود که این روزها در مورد خودم شنیده بودم، برای همین هم چیزی نگفتم...
حرف بی ربطی نبود، یادم افتاد خودم هم از صبح تا حالا لب به غذا نزده ام...


نوشته شده در  شنبه 88/12/15ساعت  5:4 عصر  توسط ... 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
مناجات
...
اناب
...
...
خذینی...
پایان
...
...
...
...
...
...
...
...
[همه عناوین(94)]